خانم ل. م. مونتگومری

خانم لوسی م. مونتگومری در ۳۰ نوامبر ۱۸۷۴ در شهر نیولندن جزیره پرنس ادوارد به دنیا آمد. مادرش وقتی لوسی ۲۱ ماهه بود، فوت شد و پدرش در هفت سالگی وی را ترک کرد و به ساسکاچوآن رفت. به همین علت لوسی نزد پدربزرگ و مادربزرگ مادریش در کاوندیش بزرگ شد. خانم مونتگمری در سال ۱۸۹۳ برای ادامه تحصیلات به کالج Prince of Wales در شارلوت تاون رفت و پس از آنکه دوره دو ساله تحصیل را در یک سال گذراند، مدرک معلمی را از این موسسه دریافت کرد. وی همچنین در سالهای ۱۸۹۵ تا ۹۶ در دانشگاه Dalhousie هالیفاکس در رشته ادبیات تحصیل کرد. خانم مونتگمری پس از فارغ التحصیل شدن، در مدارس مختلف ایالت پرنس ادوارد به تدریس پرداخت. مقارن با همین ایام به انتشار داستانهای کوتاه در مجلات و روزنامه ها مشغول بود. وی در سال ۱۹۰۸ اولین کتابش را با نام “آنی در گرین گِیبِلز” منتشر نمود. این کتاب پرفروشترین کتاب این نویسنده و یکی از پروفروشترین کتابهای جهان گردید. این کتاب به داستان و حوادث جالب زندگی یک دختر یتیم، موسرخ، خوش قلب ولی خیالباف و پرچانه به نام آن شرلی مابین سنین ۱۱ تا ۱۶ سالگیش می پردازد که به طور اتفاقی به فرزندخواندگی یک خواهر و برادر کشاورز به نام ماریلا و ماتیو کاتبرت در می آید. خانواده کاتبرت به همراه آنی در مزرعه ای به نام گرین گیبلز در دهکده ای به نام آونلی زندگی می کنند که محل رخداد اغلب حوادث داستان است. از دیگر آثار این نویسنده آنی در آونلی، آنی در جزیره، آنی در سرزمین سپیدارهای بادگیر و … می باشند. قطعه زیر از کتاب آنی در گرین گیبلز انتخاب شده است. متن کامل این فصل از داستان را می توانید از wikisource بخوانید:

توضیح: کشیش آلن و همسرش به تازگی به دهکده آونلی اومدن و آنی که تازه از مدرسه برگشته داره تو آشپزخونه واسه ماریلا پرچونگی می کنه …

«…

“اوه! البته که اونم [آقای بل] آدم خوبیه، اما به نظر نمی آد که این خوبی باعث آسایشش باشه. اگه من می تونستم خوب باشم، اونوقت اینقده خوشحال می شدم که همه ش می رقصیدم و آواز می خوندم. فکر کنم از خانم آلن گذشته باشه که بخواد برقصه و آواز بخونه. البته این کار دور از شأن همسر یک کشیشه. اما می تونم حس کنم که اون از مسیحی بودنش خوشحاله و حتی اگه مسیحی بودن واسه رفتن به بهشت لازم نبود، بازم هم اون یه مسیحی می شد.”

ماریلا متفکرانه گفت: “گمونم باید یکی از همین روزا آقا و خانم آلن رو واسه صرف چای دعوت کنیم. اونا همه جا بودن غیر از اینجا. بذار ببینم. چهارشنبه دیگه زمان خوبیه. اما حتی یک کلمه هم به ماتیو چیزی نگو! اگه ماتیو بویی ببره، حتماً یه دلیلی پیدا می کنه که اونروز خونه نباشه. ماتیو اونقدر به کشیش بنتلی [کشیش سابق] عادت کرده بود که دیگه بهش فکر نمی کرد، اما فکر کنم آشنائی با کشیش جدید براش سخت باشه و آشنائی با زن کشیش هم تا حد مرگ اونرو بترسونه.

آنی اطمنیان داد که چیزی نمی گوید: “من مثل یه مرده رازدار می مونم. اما اوه! ماریلا، خواهش می کنم بذار من کیک رو بپزم! من عاشق اینم که کاری واسه خانم آلن بکنم و می دونی که حالا دیگه می تونم کیکای خوبی درست کنم.”

ماریلا: “می تونی یه کیک لایه دار درست کنی”

دوشنبه و سه شنبه تدارکات زیادی در گرین گِیبِلز انجام شد. مهمانی چای برای کشیش دهکده و همسرش کار مهم و پراهمیتی بود، و ماریلا عزمش رو جزم کرده بود که از هیچکدوم از زنهای خانه دار آونلی عقب نمونه. آنی از فرط هیجان و خوشی مثل دیونه ها شده بود. غروب سه شنبه هم که با دیانا [دختر مزرعه همسایه و دوست صمیمی آنی] روی سنگهای سرخرنگ لب چشمه رؤیای حوریان درختی۱ نشسته بودن و داشتن با ترکه های کوچیک آغشته به صمغ صنوبر تو آب رنگین کمون درست می کردن، آنی کلی راجع بهش صحبت کرد:

“دیانا! همه چی حاضره به غیر از کیک که قراره من فردا صبح درستش کنم و بیسکویت بیکینگ پودر که قراره ماریلا درست قبل از چای آماده شون کنه. دیانا! بهت اطمینان می دم(!) که من و ماریلا دو روزه که استراحت نداشتیم. دعوت از خانواده کشیش برای چای کار پرمسئولیتیه. من که قبلاً هرگز همچین تجربه ای نداشتم. باید بیای خوراکیا رو ببینی، چون واقعاً دیدن داره. قراره جوجه ژله ای و زبون سرد بدیم. دو نوع هم ژله داریم: قرمز و زرد و همینطور خامه پفی۲ و پای لیمو و پای گیلاس و سه نوع شیرینی، و کیک میوه ای و مربای آلوی مشهور ماریلا که فقط مخصوص کشیشای دهکده است، و کیک پاوندی۳ و کیک لایه دار و بیسکویت رو هم که قبلاً گفتم و هم نون تازه و هم نون بیات، آخه ممکنه کشیش سوء هاضمه داشته باشه و نتونه نون تازه بخوره. خانم لیند میگه که کشیشا کلاً سوء هاضمه دارن، اما من فکر می کنم آقای آلن هنوز اونقدری کشیش نبوده که روش تاثیر بد بذاره. وای که وقتی به کیکم فکر می کنم، لرزم می گیره. اوه دیانا! اگه خوب درنیاد چی میشه؟ دیشب خواب دیدم که یه جن۴ که جای سر، یه کیک لایه دار بزرگ داشت، دنبالم کرده بود.”

اما دیانا که دوست زیاد سختگیری نبود بهش اطمینان خاطر داد: “حتماً خوب میشه. اون تیکه کیکی رو که تو پخته بودی و دو هفته پیش تو آیدل وایلد۵ با هم خوردیم، واقعاً عالی بود.”

آنی که داشت یه تیکه چوب آغشته به صمغ رو روی آب شناور می کرد، با اندوه گفت: “آره، اما کیکها عادت بدی دارن که درست اون وقت که میخوای خوب از آب دربیان، از همیشه بدتر میشن. اما گمونم چاره ای ندارم جز اونکه تن به مشیت الهی(!) بدم و حتماً هم دقت کنم که آرد یادم نره۶. اوه! دیانا نیگا کن! چه رنگین کمون قشنگی! فکر می کنی ما که رفتیم، حوری درختی بیاد و ورش داره واسه خودش؟”

دیانا گفت: “می دونی که حوری درختی وجود نداره”. مادر دیانا راجع به جنگل ارواح چیزایی شنیده بود و کلی عصبانی شده بود. واسه همینم دیانا سعی می کرد از تحریک قوه تخیلش پرهیز کنه و فکر می کرد بهتره کلاً از خیالات دست برداره حتی اگه درباره حوریهای درختی باشه که آزاری به کسی نمی رسونن.

آنی گفت: “اما اینکه تصور کنی وجود دارن، خیلی راحته. من هر شب قبل از خواب، از پنجره بیرون رو نیگا می کنم تا شاید حوری درختی رو اینجا ببینم که داره دسته دسته موهاش رو شونه می کنه و خودشو تو آینه چشمه می بینه. گاهی ام صبحها، روی زمین خیس از شبنم دنبال ردّ پاش می گردم. وای دیانا! اعتقادت به حوری درختی رو از دست نده!”

بالاخره چهارشنبه صبح رسید. آنی سحر از خواب بیدار شد چون هیجانزده تر از اونی بود که بتونه بخوابه. به خاطر آب بازی دیروز عصر تو چشمه، سرمای شدیدی خورده بود، اما هیچ چیزی به جز یه ذات الریه سخت، نمی تونست اشتیاق آنی به آشپزی رو خاموش کنه. بلافاصله بعد از صبحونه دست به کار شد و وقتی در نهایت درب اجاق رو بست نفس عمیقی کشید: “ماریلا! مطمئنم که این دفعه هیچی رو فراموش نکردم. اما فکر می کنی پُف کنه؟ فکر کن اگه بیکینگ پودرش خوب نبوده باشه، چی میشه؟ من از بیکینگ پودر جدیده ریختم. خانم لیند میگه این روزا همه چی قلابی شده و نمی شه مطمئن شد که بیکینگ پودری که بهت میدن خوبه یا نه. خانم لیند میگه دولت باید رسیدگی بکنه، اما اون میگه تا وقتی یه دولت محافظه کار سر کاره نمی شه ازش همچین انتظاراتی داشت. ماریلا! پس چرا کیک پف نمی کنه؟”

ماریلا بدون اونکه ابراز همدردی چندانی با موضوع داشته باشه، گفت: “بدون اون کیک هم به اندازه کافی خوردنی داریم”.

کیک اما پف کرد و وقتی از اجاق دراومد عین یه کف طلائی رنگ متخلخل و سبک بود. آنی که از خوشحالی قرمز شده بود، دو تکه کیک رو با لایه هائی از ژله یاقوتی رنگ بهم چسبوند و در تصوراتش خانم آلن رو می دید که داره کیک رو میل می کنه و بازم یه تیکه دیگه می خواد!

…»

۱–  Dryads Bubbles، این نامی بود که آنی و دیانا روی چشمه ای که از نزدیکی گرین گیبلز می گذشت، گذاشته بودند. نک به سایت پاول هندریک

۲Whipped cream

۳Pound cake

۴Goblin

۵– Idlewild، این نام را هم آنی روی تکه زمینی پر از درختان غان، متعلق به آقای ویلیام بِل که در نزدیکی گرین گیبلز قرار داشت، گذاشته بود.

۶- آنی قبلاً یکبار ریختن آرد در کیک را به کلّی فراموش کرده بود. نک به فصل شانزده از همین کتاب

۲۲ دیدگاه

  1. ملیکا شرلی ۵ مهر ۱۳۹۱
  2. خوره کتاب ۲۴ دی ۱۳۸۷
  3. Mehran ۱۴ آذر ۱۳۸۷
  4. سورملینا ۱۱ آذر ۱۳۸۷
  5. کرم کتاب ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  6. مهران ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  7. حاج صادق ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  8. رامین ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  9. حاج صادق ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  10. سعیده ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  11. حاج صادق ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  12. حاج صادق ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  13. سعیده ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  14. حاج صادق ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  15. رامین ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  16. رامین ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  17. حاج صادق ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  18. حاج صادق ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  19. رامین ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  20. سعیده ۱۰ آذر ۱۳۸۷
  21. topolnevesht1377 ۱۰ آذر ۱۳۸۷